حلماحلما، تا این لحظه: 10 سال و 5 ماه و 12 روز سن داره

میوه بهشتی (9ماه انتظار شیرین)

عید در راه

سلام دخترکم ببخشید خیلی وقته که چیزی برات ننوشتم.خداروشکر همه چی خوبه و زندگی داره روال طبیعیشو طی میکنه. دخترم امروز 8:20 شب سال تحویله و من حس و حالم قشنگتره چون تو هستی و زندگی زیبا تره و خدارو برای این همه زیبایی شاکرم. حلمای عزیزم،دختر گلم امیدوارم همیشه سالمو خندان باشی و سالها در کنار تو پای سفره ی هفت سین بهترین لحظاتو داشته باشیم من برم انگار بیدار شدی تا 2-3 روز دیگه میامو عکساتو کنار سفره هفت سین میذارم عشقم. ...
29 اسفند 1392

3ماهگی نفس

من قبل از تو آرامش داشتم؟؟؟؟؟ من قبل از تو شاد بودم؟؟؟؟؟؟ من قبل از تو میخندیدم؟؟؟؟؟ من قبل از تو عاشق بودم؟؟؟؟؟ من قبل از تو دلخوشی داشتم؟؟؟؟ من قبل از تو مهربون بودم؟؟؟؟؟ من قبل از تو نشاط داشتم؟؟؟؟؟؟ من قبل از تو گریه میکردم؟؟؟؟ من قبل از تو غصه میخوردم؟؟؟ من قبل از تو زندگی میکردم؟؟؟؟ اصلا من قبل از تو زنده بودم؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟ من بعد از تو به نهایت آرامش رسیدم من بعد از تو شادترینم من بعد از تو بی ملاحظه از ته دل میخندم من بعد از به پاکترین عشق رسیدم من بعد از تو دلخوش فرداها شدم من بعد از تو مثل یک مادر مهریون شدم من بعد از تو پرم از نشاط من بعد از تو از ته دل برای دردات گریه میکنم من بعد از تو ...
9 اسفند 1392

عکس نوشت و هووووو

سلام خداروشکر روزا به خوبی میگذره و من با حلما جون هرروز عاشقتر میشم از اونجا که قراره برای 4شنبه راهی مشهد باشیم و مدت نذاشتن مطلبم زیاد میشه فقط چندتایی عکس میذارم و از زبون حلما جونی توضیح میدم. چی گفتی مامان،میخوایم بریم مشهد؟؟؟؟من که باورم نمیشه!!!! ای وای خب من هنوز ساکمو نبستم!!!!حالا چیکار کنم؟؟؟؟ درسته دختر خاله ی مامانمی ولی درست نیست با این سن کمت منو بغل کنی!!!! راستی در تاریخ 24/11/92 پسر دایی حلما جون به دنیا اومد و ما رفتیم بیمارستان دیدنش اینم خشم حلما واسه اومدن هووی گرام نه ه ه ه ه ه جدا هووم اومد چرا یهویی من آمادگی نداشتم -دختر گلم باید خوشحال باشی مگه تو هووی امیر مهدی شدی ،امیر مهدی اینجو...
26 بهمن 1392

خیلی ترسیدم

سلام مثل اینکه من مامان هلالمو ترسوندم اونم خیلی ناجور،بریم قضیه رو از خود مامانم بخونیم: سلام دختر گلم بله منو خیلی خیلی ترسوندی ساعت 4 صبح سه شنبه وقتی پوشکتو عوض کردم و اومدم بهت شیر بدم دیدم دم دهنت خونیه با ترس زیاد بابا امیر و بیدار کردم بنده خدا اونم کلی هول کرد. برای اینکه من نترسم گفت احتمال زیاد توی دهنشو چنگ انداخته و زخم شده، با امیر قرار گذاشتیم تا 5شنبه صبر کنیم اگه تکرار شد ببریمش پیش دکتر خودش اگه تکرار نشد که  همون زخم توی دهنش بوده. نمیدونم تا ساعت 8:30 که نجمه(جاریم) بیاد خونمون چه جوری گذروندم بابا امیرت از من بدتر بود. تا نجمه اومد سریع بهش گفتم و اونم گفت احتمالا دهنش زخمه و با تصمیمه منو امیر موافق ب...
20 بهمن 1392

2ماهگی گل دختر

سلام عزیز دلم وای که چقدر خوشحالم چقدر خدارو شاکرم که تورو بهم داده. حلما من بی نهایت دوستت دارم. 2 بهمن دختر گلمو آماده کردیم و رفتیم دنبال مامان فاطمه و راهی شدیم که دخملی واکسنشو بزنه بابا امیر و مامان فاطمه رفتن داخل ولی من دل رفتن نداشتم و توی ماشین نشستم و صحنه ی واکسن زدنتو تصور کردم زدم زیر گریه ، چند دقیقه ای گذشت و اومدید تو ماشین خداروشکر خیلی بیقرار نبودی. مامان فاطمه رو رسوندیم خونشون و من و بابایی هم اومدیم خونه خودمون (چون خونه مامان فاطمه رو داشتن رنگ میکردن مامان گلم نمیتونست خونه رو با نقاشا ول کنه بیاد)و قرار شد عصز بابایی بره دنبال مامان فاطمه و بیارش خونمون واسه شب که اگه تب کردی من تنها نباشم. عصر قرار شد عم...
11 بهمن 1392

ملاقات با سحرها

سلام دختر گلم شرمنده که اینقدر دیر دارم مطلب مینویسم علتشم رنگ کردن خونه ی مامان فاطمه و بابا علی بوده. 23/10/92 دوتا سحرا ، دوتا از صمیمیترین دوستای دوران دانشگاه اومدن دیدین ما خیلی خیلی بهمون خوش گذشت خداروشکر زیاد اذیت نکردی.برای اینکه اسم سحرا قاطی نشه به اونی که شیطونتره میگفتیم سحر خانووووم به آرومتره میگفتیم سحر جون. دخترکم با سحر خانووووم صمیمی شده بودی و کلی باهاش بازی کردی. مامان سحر خانوم هم برات یه لباس خیلی خوشگل بافته بود که عکسشو بعدا برات میذارم. دوستای گلم بازم منو شرمنده کردن ایشالا وقتی ازدواج کردن و بچه دار شدن من بتونم براشون جبران کنم. ...
8 بهمن 1392

نمایشگاه اسباب بازی+عکس سیسمونی

دختری سلام صبح بعد از صبحانه خاله حسنیه اعلام کرد که عمو مجید داره میاد دنبالشون که برن نمایشگاه اسباب بازی واقع در بوستان گفتگو، قرار شدخاله هنگامه هم باهاشون بره و منم دلم میخواست برم ولی بخاطر تو گفتم نرم بهتره که مامان فاطمه گفت اگه بری منم میام مواظب حلما خانوم هستم سریع آماده شدیم و راه افتادیم خیلی خیلی شلوغ بود،بیچاره مامان فاطمه همش تو ،توی بغلش بودی منم با هنگامه گشتم و فقط برات یه بسته مکعب ابری خریدم چون همه چی داری و فعلا نیاز به چیزی نداری عشقم. البته ناگفته نماند که نمایشگاه چیز زیادی نداشت و بیشتر وسایلاش فکری بود که ایشالا بزرگ شدی برات میخرم نفس طلا. چون عکس سیسمونیو قبلا نذاشته بودم الان از یه سری از وسایلات عکس...
20 دی 1392

دلتنگی و دوری

سلاااااااااااااام فرشته خوشگلم.. قربون اون عکسای خوشگل و نازت و عکاس مهربونت بره بابایی.. خیلی ازتون دورم ولی بخدا لحظه به لحظه دلم کنارتونه.. هر شب با کلی بغض میخوابم ولی ته دلم خوشحالم ازینکه میام و روی ماهتونو میبینم.. بابایی رو ببخشید..     بخدا نمیدونم باید چیکارکنم؟؟؟ بجون بابایی یروزی همه این دوریها و دلخوریهارو جبران میکنم... دعام کن بابایی خوشگلم... فدای تو و مامان هلالت بشم من... میبینمتون نازنینای بابا................   ...
19 دی 1392

خونه خودمون

سلام حلما قشنگم عزیز دلم توی 37 روزگیت بود روز 2شنبه که بابا امیرت از ماموریت برگشت.واسه ی شام با پدر جون و خان عموت  و زن عمو جونت رفتیم بیرون و چون قرار بود بابا امیر جمعه بره ماموریت 3روز زودتر از 40 روزت راهی خونه خودمون شدیم. خیلی حسش خوب بود و زندگی نظم خاصی داشت. صبحا که بیدار میشدی شیرتو میدادم سریع ناهارو آماده میکردم و میخوابیدم (چون شبا زیاد بیدار میشی ما مجبوریم تا ظهر بخوابیم ) لباساتو میشستم و.... روز پنج شنبه انگار توهم مثل من دلتنگ مامان فاطمه بودی اصلا آروم و قرار نداشتی منم واسه رسیدن ساعت 6 لحظه شماری میکردم چون قرار بود ساعت 6 راه بیفتیم سمت خونه مامان فاطمه. لباس توت فرنگیتو تنت کردم یه سری از لباساتم ک...
17 دی 1392